بس رنج در آماجگه عشق تو بردیم


مردیم و خدنگی ز کمان تو نخوردیم

با سوز دلی گرمتر از آتش بهمن


چون آب دی از سردی مهر تو فسردیم

بی ماه رخت همچو حکیمان رصد بند


شب تا به سحر ثابت و سیاره شمردیم

در بزم صفا صاف خوران صدر نشینند


ما زیرنشینان صف آلودهٔ دردیم

المنهٔ لله که ز آیینهٔ هستی


زنگ دویی از صیقل توحید ستردیم

تا نفس نکشتیم نگشتیم مسلمان


تا لطمه نخوردیم چو گو گوی نبردیم